تركيبي است از گردهمايي و عزاداري و سنتهاي ايراني و رسوم طايفهاي. همه اهالي خاوه و فاميلها و فرزندان و نوه و نتيجهها شبيه مراسم سال تحويل دور هم جمع ميشوند؛ از تهران و ورامين و پيشوا و ايوانكي. همه هيئتها از هر گوشه خاوه به سمت خانه بزرگ روستا ميروند. در حياط خانهاش كه چيزي شبيه خانههاي حجره حجره خانهاي قجري است سينه ميزنند و صبحانهاي را كه تنها يك هفته پخت نانش زمان برده، همان جا ميل ميكنند. بعد تبديل به يك هيئت واحد ميشوند و سمت امامزاده روستاي همسايه ميروند؛ روستايي كه حصار حسن بيگ نام دارد و بلااستثنا همه «حصار سنبك» صدايش ميزنند. از آنجا بعد از يك عرضاندام در برابر هيئت حصاريها، با آنها تبديل به يك هيئت ميشوند و برميگردند به امامزاده خاوه.
هر چه به ظهر نزديكتر ميشويم دلهرهام بيشتر ميشود. انگار در سال 61 هجري هستم و گوشهاي از ميدان كربلا ايستادهام و نگاه ميكنم به 2 صفي كه مقابل يكديگر است. تنم مور مور ميشود؛ چيزي فراتر از ترس توي رگهايم ميريزد. به تكتك سلولهاي بدنم نفوذ ميكند. حسي كه نميشود به چيزي تشبيهاش كرد.
به امامزاده كه ميرسيم بيهوا ميكروفون را ميدهند دستم. ميمانم چه بگويم. مردان دورم را گرفتهاند و زنها در حاشيه و نزديك ديوارههاي امامزاده نگاهم ميكنند. لرزشي از ساق پايم به بالا ميرود. در دستهايم مينشيند و در تارهاي صوتيام به اوج ميرسد. با همان صداي لرزان و لكنتوار ميگويم: «چه بگويم؟» پيرمردي كه به ديوار كاهگلي سقاخانه تكيه داده كلاه نمدياش را از سر برميدارد و با دست به پيشانياش ميزند.
طنين صداي ضربه دستش فضا را پر ميكند و با صداي ضجه خشدارش چند جفت چشم ديگر را هم نمدار ميكند من ولي مات و مبهوت ماندهام. حتي گريه هم نميكنم. سرم را پايين ميگيرم و با چشمهايي كه دو دو ميزند به موزائيكهاي مشبك امامزاده خيره شدهام. چند ثانيه همانطور ميگذرد كه صداي گريه نوزادي از سمت زنها بلند ميشود. بياختيار سرم را سمت صدا ميچرخانم و ميگويم: «صداي ناله شيرخوار ميآيد!» بغضي كه از صبح توي دلم مانده همراه با مردان و زنان امامزاده ميتركد. ناخودآگاه چيزهايي ميگويم كه به صداي نوزاد ربط دارد و بين بغض و گريهام نامفهوم است و تنها «حسين»اش فهميده ميشود. همان، ولي براي جاري شدن اشكها كفايت ميكند. از دورتر صداي ضجه زني بلند ميشود و خود ميشود روضه خوان مجلس. به سختي دعا ميكنم و با صداي اذاني كه از بلندگوهاي امامزاده پخش ميشود به نماز ميايستيم. نماز ظهر عاشورا هم انگار روضه و مصيبت ديگري است كه در ميانش صداي هقهق گاه و بيگاهي بلند ميشود.
بعد از نماز انگار كه كمي راحتتر شده باشيم سمت هم ميرويم و مثل بعد از مراسم خاكسپاري همديگر را در آغوش ميكشيم. ما عزاداريم. پيراهن مشكيمان تازه معنا پيدا كرده و فهميدهايم چه شده. همه بغ كرده و ساكتيم.
چند نفر كه نذري دارند پشت بلندگو ميروند و هركدام مردم را به خانهشان دعوت ميكنند. من ولي بايد به تمام خانهها بروم. عبايم را كه روي دوشم كج شده، مرتب ميكنم و با سيدمهدي و علي فري سمتِ نخستين خانه ميرويم؛ نخستين مصيبتزده.
نظر شما